صدای تیک تاک ساعت، نزدیک شدن به قرار ملاقات و صدای انفجارِ تحویل یک روح کوچک به خداوند، بوی خوش بهشت و لالایی حزین یک مادر؛ آه کودکم! دیگر لباس کودکیات، بر اندامت برازنده نیست. چقدر بزرگ شدهای! انگار تا بزرگ شدن، فقط یک تانک فاصله بود، تا پیش خدا.
حالا دیگر زمزمه لالاییهای کودکانه در گوشهای کوچکت سزاوار تو نیست.
مادر، حسین خوبم! من گوشه گوشه خاکریزها و گام هایت را دنبال کرده ام و تکه تکه بدنت را کاویدهام و از میانشان، قلبت را برای خود به یادگار برداشتهام. گرم گرم.
قلب تو را به قلب نوجوان ایران زمین پیوند خواهم زد، تا بهانههای بزرگ شدن را بفهمد، تا فهمیده باشد، حسین را.
آه، کودکم! تو چه خوب معنی ناموس را دانستی و چه خوب جسم وطن را دیدی که داشت زیر زنجیرهای چرخ تانک مچاله میشد و تن تو نیز.
رهبر کوچک من! میآموزم از عروج تو، سماع کودکانه را و خواهش یک دل کوچک برای پیوستن به دلدار و بعد، پارههای مقدس یک جسم و اشکهای سرزیر همسنگران متحیر در این عشق بازی.
رهبر کوچک من! 13 ساله شکفته در زیر چرخهای تانک! نور عروجت، همچنان پس از گذشت سالها، چشمهامان را خیره کرده است و جانی را به شگفت واداشته است. نام تو ـ بسیجی کوچک ـ پشت دشمن را میلرزاند.
امروز، هر نوجوان ایرانی، نام حسین فهمیده را در ذهن خویش حک کرده است و با افتخار، در کتاب درس زندگیاش، قصه فداکاری او را از بر است. تو در یادمان دفاع مقدس، بر بلندترین نقطه خوش نشستهای. سلام بر پرواز روح کوچکت، آنگاه که به خدا پیوست. نامت جاودانه میماند!
حبیب مقیمی
منبع: سایت حوزه
معبر
نظرات شما عزیزان: